به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شـاید می خواست گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…
وارد حرم شد و کنار ضریح نشست....
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خـدایـا کـمکـم کـن…
چـند ساعـت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…خانوم!خانوم!
پاشو سر راه نـشـسـتـی!!!مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند…
به سرعت از آنجا خارج شد…
وارد شــــهر شد…امــــا…امــا انگار چیزی شده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!احساس امنیت کرد…
با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!!
اما اینطور نبود!یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته…!!!
نظرات شما عزیزان:
اول سلام و خودتو معرفی نکردی و عکسات بخش نمیشن
پاسخ:ممنون به خاطر نظر
.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ:ممنون به خاطر اینکه سرزدین...
.: Weblog Themes By Pichak :.